«و تو ای خواهر دینی ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است»
(شهید عبدالله محمودی)
.
.
.
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …
.
.
سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد
.
.
هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
محمد026
.
.
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن …
15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده …
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت !
.
.
مکه برای شما ، فکه برای من !
بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند …
“شهید آوینی”
محمد026
.
.
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟
گفت : سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
.
خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری
خیلی حال میده تو کودکی همه جا از ادبش و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیتش حرف بزنند
خیلی حال میده به سنین جوانی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره
خوشگل،خوشتیپ،آقا
ولی از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟
اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری استخونای پسر خوشتیپتُ
بیارن، کفن ُبگیری سمت آسمون و آروم بگی :
دردهایی که دردتربودند
یاد شب های خون وخمپاره
جاده و چند ساک آواره…
چند تا کوله پشتی خاکی
چند پوتین پاره و شاکی
یاد گردان وعشق بازی ها
یاد سربند های یازهرا
بچه ها صف کشیده بودندو….
از زمین دل بریده بودند و…
شیر مردان جبهه ها بودند
مثل عباس کربلا بودند
چشم هایی که شکل باران بود
هرچه بود از تبار ایمان بود
رودها در رکابشان کوچک
ابرها آسمانشان کوچک
یاد فریاد یا علی اکبر
یاد آغوش واشک هم سنگر
جاده سجاده ی عبادت بود
روزها جاده ی عبادت بود
سوی میدان جنگ میرفتند
دست در دست مرگ میرفتند
درد هایی که دردتر بودند
مرد هایی که مردتر بودند
فصل فصل وداع آخر بود
فصل گلهای سرخ پرپر بود
روی بال فرشته ها رفتند
سوی مهمانی خدا رفتند
حال ما مانده ایم وآهن ودود
غصه ی قصه های تار وکبود
قصه شهر کوچه های سیاه
آدمکهای پانتومیم گناه
رونق چلچراغ بی معنا
حرمت هرچه باغ بی معنا
فارغ از هرچه عاقبت شده ایم
ما مدبران مصلحت شده ایم.
رودها تا ابد پریشانند
ابرها تا همیشه گریانند